|
جمعه 18 شهريور 1390برچسب:, :: 16:21 :: نويسنده : اناهيد
قسمت اول! استاد که کتابش را بست فقط چند ثانیه طول کشید تا وسایلم را جمع کنم.خودم را مجاب کرده بودم که حرفم را بزنم.چهار ماه تمام بود که زندگیم شده بود جستجو و تحقیق و پرس و جو در مورد او. دیگر مطمئن شده بودم.ولی ترس مدتی دست و پایم را بسته بود.امروز باید حرفم را میزدم.سرازیر شده بودم از پله ها پایین و زودتر از بقیه،کنار دانشکده منتظر ماندم تا او بیرون بیاید... وای از این شانس،همیشه تنها بود.اینبار با یکی از دوستانش آمدند.میدانستم دوشنبه ها دیگر کلاسی ندارد و میرود خانه به همین خاطر دنبالش رفتم.هیچ کس به پای او نمی رسید،توی متانت و خانمی.همین حجب و حیایش فکر کنم بیچاره ام کرد.سال دومی بود و احتمالا باید دو سال از من بزرگتر می بود.به خاطرش مجبور بودم دوباره سر بعضی از کلاس هایی که گذرانده بودم بنشینم.طوری که بعضی از دوستانم فکر کردند آن درس ها را افتاده ام. چند بار هم خواستم واسطه بفرستم ولی... ولی واسطه به هر حال واسطه است و به قول معروف خود واسطه یک فاصله است.ضمن اینکه من کسی را در تهران نداشتم.وقتی به در دانشگاه رسیدند با دوستش خداحافظی کرد و تنها شد.به سرعتم اضافه کردم به سمت خیابان حرکت کرد و آن طرف خیابان در استگاه اتوبوس ایستاد.توی ایستگاه شلوغ بود و صورت خوشی نداشت،اگر با او صحبت می کردم. اتوبوس که آمد هم او سوار شد و هم من. البته او متوجه نشد که من سوار شدم ولی... ولی من حواسم جمع او بود.سمیرا محمدی اسمی که مدت هاست توی ذهنم تکرار می شود.نشسته بود کنار پنجره ی اتوبوس و چیزی را می خواند.من هم سرم را به میله ای تکیه داده بودم و یواشکی او را نگاه می کردم. کلاس بعد از ظهر امروز را هم از دست داده بودم.هر چند اگر میرفتم هم مثل چند هفته گذشته چیزی از درس نمی فهمیدم.اتوبوس دوباره ایستاد،او بلند شد تا پیاده شود.من هم با عجله پیاده شدم.پیش خودم کمی فکر کردم و حرف هایم را جمع و جور کردم وقتی که احساس کردم که آماده ام به سرعت قدم هایم افزودم و به یکی دو متری او رسیدم.آب دهانم را قورت دادم و او را صدا زدم... -خانم محمدی... ببخشید... ایستاد و برگشت وقتی مرا دید خیلی تعجب کرد. - سلام خانم محمدی. هنوز مبهوت بود. - س.سلام.شما... اینجا... - بله.والا واقعیتش خواستم بعد از کلاس بهتون بگم ولی نشد این بود که ... دستی روی شانه ام احساس کرم.وقتی برگشتم پسری خوش هیکل یقه ام را چسبید. - بی شرف تو غیرت نداری مزاحم دختر مردم می شی. بعد با کله اش محکم توی صورتم زد و دیگر چیزی نفهمیدم... ادامه ی داستان رو در قسمته دوم دنبال کنید!!!! * * * نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |